سكوت2012 بهترین وبلاگ عمومی از شما،با شما،براي شما(همه چيز براي همه كس) |
|||
سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهای زیبا,, :: 22:50 :: نويسنده : علیرضا
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟ براي ديدن بقيش روي ادامه ي مطلب كليك كنيد. ![]() ادامه مطلب ... سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهای زیبا,, :: 22:47 :: نويسنده : علیرضا
دربست! زد روي ترمز. با خستگي پرسيد: كجا؟ بهشتزهرا.
با خودش فكر كرد: «اگه داداش باهام راه بياد و بازم ماشينش رو بهم بده، با دو سه شب مسافركشي تو هفته، شهريه اين ترمم جور ميشه.»
پايش را روي پدال گاز فشرد. ماشين پرواز كرد. اتوبان، بيانتها به نظر ميرسيد. در گرگ و ميش آسمان، رويايي دراز پلكهايش را سنگينتر كرد. صداي پچپچ مسافرهاي صندلي عقب، مثل لالايي نرمي در گوشهايش ريخت.
يكباره صداي برخورد جسمي سنگين، او را از خواب پراند. ناخودآگاه ترمز كرد. مثل كابوسزدهها، از ماشين بيرون پريد. وسط جاده، پسري همقد و قواره خودش، مچاله افتاده بود و هنوز نيمي از گلهاي رز و مريم را در دست داشت.
![]() سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهای زیبا,, :: 22:35 :: نويسنده : علیرضا
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم... براي ديدن بقيه ي داستان به ادامه ي مطلب برويد. ![]() ادامه مطلب ... سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهای زیبا,, :: 11:25 :: نويسنده : علیرضا
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید ... براي ديدن ادامه ي داستان به ادامه ي مطلب برويد. ![]() ادامه مطلب ... سه شنبه 24 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعرهای زیبا,, :: 11:18 :: نويسنده : علیرضا
سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت:« پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.» پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.» پدرش گفت:« پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.» پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند.»آنها در جواب گفتند:« نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.» ![]() یک شنبه 22 اسفند 1389برچسب:زندگینامه,حکایت,آیا میدانید,باورنکردنیها,دانستنیها,داستانهای عاشقانه,داستانهای عبرت آموز,داستانهای جالب,داستانهای غم انگیز,شعر عاشقانه,شعر عارفانه,شعر پندآموز,شعر های زیبا,, :: 20:49 :: نويسنده : علیرضا
پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید : آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت : چرا ولی لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت : من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود : ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد….. ![]() صفحه قبل 1 صفحه بعد موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
|||
![]() |